نمیدونم شاید باید بنویسم بدون عنوان

ساخت وبلاگ

از اين بچه هاىِ لوسِ مامانى بودم و عشقِ اسباب بازى

هر چيزى كه ميخواستم آنى برام فراهم بود

يادمه پنج، شش سالم بود

يه روز، دوستم اومد خونمون

سرگرمِ بازى بوديم كه دَست گذاشت روى اسباب بازيه موردِ علاقه ى من

مدام اونو ميپاييدم كه زيادى باهاش بازى نكنه، يه وقت خرابش نكنه يا دستاى ظريفشو نشكنه

خلاصه كه وقتِ رفتَن، گفت عروسكم و ميخواد

مامانم خنديد و اون رو بهش داد

اما بعد ميدونى چى شد؟

وقتى كسى حواسش نبود

با قيچى و ماژيك و مُشت و لگد، اُفتادم به جونِ عروسكِ دوست داشتنيم...

داغونش كردم و اونو تبديل به يه هيولا كردم چون قرار بود واسه كسِ ديگه بشه

خب اون "مالِ من" بود!

'عروسك مالِ منه، بايد مالِ من بمونه!'

در غيرِ اين صورت بايد نابود ميشد...

الآنم ميخوام بگم هنوز همينجوريَم!!

ممكنه عاشق چيزى يا كسى بشم،

ولى اگه بفهمم قراره بره و سهم دنياى كسِ ديگه اى شه،

برخوردم باهاش مثه همون عروسكى ميشه كه داغِشو روى دلِ دوستم گذاشتم و خودم توى حسرتش موندم

ميگيرى چى ميگم؟؟

اگه سعى كردم داغونت كنم از روى حسِ تملكــ بوده...

از خواستم بشكنمت بخاطر احساسِ عشق بوده...

اگه خواستم نابود شى چون تو "مالِ من"بودى...

حق نداشتى مالِ كسى ديگه شى...

اسباب بازيه مورد علاقه بايد واسه صاحابِش بِمونه...

 

پ ن: آرزو میکنم که در آرامش  زندگی کنی و خوشبخت باشی.

پ ن : روزی که این وبلاگو شروع کردم یه رویای در ذهن داشتم یه امید، یه آرزو ،یه عشق (تجربه ی جالبی بود) ولی دیگه تموم شد

پ ن: میبخشمت.

 

بدترین...
ما را در سایت بدترین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ihaveforever بازدید : 90 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 7:13